طاووس مغرور باز هم با ناز و كرشمه در حاليكه پرهايش را باز كرده بود وارد جنگل شد. آقا خرسه را ديد ، اما به او سلام نكرد .
خانم خرگوشه را ديد، رويش را از او برگرداند .
سنجاب كوچولو را ديد ، به او اخم كرد .
طاووس مغرور خيال مي كرد كه چون پرهاي زيبايي دارد پس بهترين و زيباترين حيوان جنگل است و بايد تمام حيوانات جنگل را به او احترام بگذارند . در يك شب سرد پاييزي آسمان برق شديدي زد و درختي كه كنار خانه طاووس مغرور بود ، آتش گرفت و پرهاي زيباي طاووس مغرور نيز در آتش سوخت.
صبح آن روز وقتي طاووس مغرور از خواب بيدار شد ديد كه تمام پرهايش سوخته اند و حتي پرهاي روي سرش هم از دست رفته اند و او مانده است و يك جفت پاي زشت . طاووس مغرور نمي دانست با چه رويي وارد جنگل شود ، او كه تا به حال اين همه به پرهاي زيبايش مي باليد حالا آنها را از دست داده بود و فكر مي كرد كه حتماً حيوانات جنگل با ديدن بدن بدون پر او شروع به خنديدن خواهند كرد . آن روز طاووس مغرور وارد جنگل نشد ، غافل از اين كه كلاغ فضول خبر سوختن پرهاي طاووس را به همه حيوانات جنگل داده بود .
بعد از ظهر آن روز طاووس مغرور در حاليكه كنار رودخانه نشسته بود و از ناراحتي گريه مي كرد ناگهان حيوانات جنگل را ديد كه همه به ديدن او آمده اند و براي او لباسي از برگ و گل درختان آورده اند تا او كمتر غصه بخورد .
طاووس با ديدن حيوانات بسيار خوشحال شد و از رفتار گذشته خود پشيمان شد و از آنها معذرت خواهي كرد .
نظرات شما عزیزان: